جدول جو
جدول جو

معنی یک دو - جستجوی لغت در جدول جو

یک دو
مشاجره ی لفظی، یک و دو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک سو
تصویر یک سو
در یک کنار، جدا
یک سو شدن: کنایه از به کنار شدن، کنار رفتن، به دست آوردن برائت
یک سو کردن: کنایه از کنار گذاشتن، جدا کردن، یکسره کردن، برای مثال هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او / کار خود در عاشقی این بار یک سو می کنم (مصطفی میرزا - لغتنامه - یک سو)
یک سو نهادن: کنار گذاشتن، برای مثال جدایی گمان برده بودم ولیکن / نه چندان که یک سو نهی آشنایی (فرخی - ۳۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک دم
تصویر یک دم
یک نفس، یک لحظه، یک آن، پشت سرهم، بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
(مِ نِ کِ دُوْ وُ)
امپراتور حبشه (1844-1913 میلادی) ، که در سال 1889 میلادی به تخت نشست نخست با امضای قراردادی سلطۀ ایتالیا را بر حبشه فراهم کرد سپس در سال 1893 این قرارداد را ملغی ساخت و سال بعد در عدوه قشون ایتالیا را شکست داد و استقلال حبشه را عملاً به وجود آورد و در سال 1910 میلادی از سلطنت کناره گیری کرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان بخش دودانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 350 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فْرِ / فِ رِ دِ کِ دُوْ وُ)
دوک ساکس متولد بسال 1529 و متوفی بسال 1595 م
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سالسیلات دوبیسموت افیتال 362 = C7H5O4Bi گردانیدر، سفید، بیشکل و بی بو میباشد. تقریباً در سردی در آب و الکل و گلیسیرین غیر محلول است. اسیدهای قوی آن را تجزیه کرده اکسید دوبیسموت را در خود حل و اسید سالیسیلیک را آزاد می کند. سالیسیلات دوبیسموت بطورکلی با اسیدها عدم توافق دارد و آن را باید در شیشه های رنگی و سربسته نگاهداری نمایند. (کارآموزی داروسازی ص 149)
لغت نامه دهخدا
از تراکمه است. جوانی خوش خلق و صحبت آراست، رفیق گرم اختلاط و مصاحب همه جارو مانند او کم پیدا میشود. از فن موسیقی بهره مند است و تصنیفهای بسیار دارد. اشعارش چنین است:
از وصل تو ای نگار دوری تا کی
هرچند که باشد این ضروری تا کی
گفتی که صبور باش پیری و منال
قربان سرت شوم صبوری تا کی.
ای کاش دمی کز تو جدا میگشتم
یا خود روزی که آشنا میگشتم
درپای تو جورپیشه میدادم جان
بر گرد سر تو بیوفا میگشتم.
این رباعی ترکی هم که گفته است بد نیست:
بیخواست گونگلدین بنه افغان گیلایور
گوردین داغی بی سبب بوگون قان گیلایور
و صلیغه قرانما کوپ داغی شاد اولما
اسباب غم ایت کونکل که هجران گیلایور.
رباعی ذیل را هم خوب تضمین کرده است:
رویت که مه از غیرت آن کاسته شد
آراسته از سبزه نوخاسته شد
گلزار رخت ز خط چو پیراسته شد
’گل بود بسبزه نیز آراسته شد’.
(ترجمه تذکرۀ مجمعالخواص ص 120)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ/ دِ)
کسی که از پوست حیوانات مشک می دوزد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ ءُ دُ کِ دُوْ وُ)
پادشاه ویزیگوتهای اسپانی. پسر دوم تئودوریک اول است که بسال 426 میلادی متولد شد و بسال 466 در تولوز درگذشت. وی برای بدست آوردن سلطنت برادر بزرگ خود ’توریسموند’ را بقتل رسانید ولی او نیز بدست برادر دیگرش ’اوریک’ کشته شد
لغت نامه دهخدا
(پْسا / پِ مِ کِ دُوْ وُ)
پادشاهی از بیست و ششمین سلسلۀ فراعنۀ مصر. وی از سال 594 تا 589 قبل از میلاد از میلاد فرمانروائی مصر داشته است
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رشتۀ فرد و یکتا و یگانه. (ناظم الاطباء) ، ورق دارای یک خال در پاسور
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری:
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
یک نفس:
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید وبیمیم.
خاقانی.
، یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
بی ما تو به سر بری همه عمر
من بی تو گمان مبر که یک دم...
سعدی.
- امثال:
یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود.
، دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک روی. مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید. (آنندراج) (غیاث). که نفاق نورزد. که منافق نیست. صدیق. مقابل دورو. (یادداشت مؤلف). متفق. صادق. بی نفاق. بی ریا و درست. (ناظم الاطباء) ، یک نواخت. یک دست. از یک قسم. که همه از یک نوع باشد. (یادداشت مؤلف) ، صاف. (ناظم الاطباء). رجوع به یک روی شود.
- یک رو کردن، کنایه از ترک آشنایی و دوستی کردن باشد. (برهان).
- ، بی خلاف و بی نفاق بودن. (آنندراج). اعادۀ صلح و آسایش نمودن و اتفاق آوردن. (ناظم الاطباء) :
باز می ریزد می خون گرم رنگ آشنای
با حریفان می کنم هرچند یک رو در خمار.
صائب (از آنندراج).
آسیای هرکه از بی آبرویی دایر است
می تواند چون فلک با عالمی یک رو کند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اهل نفاق بودن بدتر ز کینه جویی است
یک رو کنم به هرکس با من کند دورویی.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- ، تمام کردن کاری و سرانجام دادن آن را و قطع کردن بالکلیه. (آنندراج).
- یک رونشین، که روی به یک سوی نشیند.
- ، کنایه از کسی که از راه و رای و نظر خود روی نگرداند:
بت یک رونشینی باز امشب
در آزارم به یک پهلو فتاده.
سید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ)
نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نزاع ستیزه: این شاخ و شانه کشیدنها که از یک مشاجره و یکی بدوی ساده و معمولی خیلی پا فراتر نهاده بود... . یا یکی بدو کردن، مشاجره لفظی گفت وشنودی که از روی عصبانیت صورت گیرد. معمولا در مقامی که شخص انتظار شنیدن جواب از طرف گفتگو ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دوم
تصویر یک دوم
عدد کسری نصف نیم نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
یک مرتبه ناگهان یک دفعه غفلتا: مشدی مثل مار بخودش می پیچید نفس نفس می زد یکهوپس افتاد دندانهایش کلید شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دم
تصویر یک دم
دایم همیشه پیوسته، یک لحظه یک آن دمی
فرهنگ لغت هوشیار
مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید، متفق، بی ریا و درست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لو
تصویر یک لو
ورق دارای یک خال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دل
تصویر یک دل
((یَ یا یِ دِ))
متحدالقول، یک زبان، صمیمی، مخلص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک رو
تصویر یک رو
((ی))
صمیمی، خالص، یک دست، یک نواخت، آن که پشت و روی وی یکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک لو
تصویر یک لو
ورقی که یک خال داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
آبیاری اول زمین و مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
یک طرف، یک سمت
فرهنگ گویش مازندرانی
وابسته به یکدیگر، وابسته به هم
دیکشنری اردو به فارسی